بدون عنوان
پسری تو این عکس که بعد از یکسالگی تو هستش. یه روز نون خریده بودیم و من داشتم خوردش می کردم. تو داشتی فوتبال نگاه می کردی یهو خیلی خونسرد نصف نون رو برداشتی خوردی نوش جان نفسی ...
نویسنده :
مامان سارا
9:47
تولد يك سالگي
اولين تولدت خيلي ساده برگزار شد. تو اون تاريخ مامان فريبا رفته بود مكه و ازونجايي كه تو نه عمو داري و نه دايي و فقط يه عمه و يه خاله اونم مجرد داري، ما خيلي مهمون نداشتيم. ناز پسر اينم چند تا از عكسات ...
نویسنده :
مامان سارا
15:04
بدون عنوان
عزیز دلم بعد از تولدت شیرین و شیرینتر می شدی . تو این مدت تا عید ٩١ نه دندونت در اومد و نه راه افتادی البته همه می گفتن اگه به تو باشه می خوای الان شایانو زن هم بدی. از ماه های مختلفت انشاالله عکس می ذارم. عکس زیر مربوط به عید ٩١ اولین عیدت هست: ...
نویسنده :
مامان سارا
15:00
بدون عنوان
پسري بالاخره چندين عكس رو مي خوام برات بزارم . همه قاطي پاتيه ولي سعي مي كنم براي همهش يه توضيحي برات بزارم. با لطف خداوند بزرگ اول خرداد سال 90 ساعت يك ربع به 8 صبح تو بيمارستان مهراد به دنيا اومدي و زندگي ما رو شيرين تر كردي. بعد از به دنيا اومدنت حدود يه هفته اول خونه خودمون بوديم بعد چند روزي خونه مامان ناهيد و چند روزي خونه مامان فريبا بوديم تا اينكه تا 40 روزگي تو ديگه مستقلاً خونه خودمون رفتيم. پسرم روزاي اول سختي هايي داشت كه دوست ندارم بهت بگم. هر چي بود شيريني وجود تو اون سختي ها رو برام آسون مي كرد. خدا رو شكر كه همچي به خوبي و خير گذشت. عكس بالا رو عمت ازت گرفته اينجا تو 14 روزته. و همين طور عكس زير ...
نویسنده :
مامان سارا
9:09
يه كلمه فضايي ديگه
حاك سيپير اون روز اومدي تو آشپزخونه گفتي: سارا حاك سيپير قرص نخوردي. داشتي نماز مي خوندي يهو گفتي حاك سيپير گوزو نگرفتم( البته ببخشيد منظورش وضوست) . خلاصه بعد از رمز گشايي فهميديم منظورت خاك بر سرم است جديداً هم هر غذايي برات مي پزم ميگي سارا ممنون كه برام اينو درست كردي عيد فطر هم مبارك. انشاالله ساليان سال همراه با خانوادهامون اين روزو جشن بگيريم و بتونيم روزه هامون رو بگيريم و بنده عابد و صالحي براي خداوند باشيم. انشاالله ...
نویسنده :
مامان سارا
8:45
بدون عنوان
نازنین من اینقدر این روزا با مزه شدی که نگو: اون روز دارم برات قصه زرافه رو میگم که برگ می خوره. تو میگی ماهم برگ میخوریم. برگ نارینجی . میگی چرا و اصرار داری رو حرفت . بعد منو می بری تو آشپزخونه در یخچالو باز کنم می گی ببین و برگه زرد آلو رو نشونم میدی با هوش ,با مزه, نمک وقتی می خوای بخوابی باید قصه برات گفت. بعد از کلی قصه گفتن می گم شایان خوابم می یاد. خسته ام. تو هم دیگه هیچی نمیگی و خودت آروم بر خودت قصه میگی.(گویا اینو از بابات به ارث بردی) خودجوش داری انگلیسی یاد میگیری ...
نویسنده :
مامان سارا
11:12
بدون عنوان
خدایا هرگز نگویمت که دستم را بگیر ، عمریست گرفته ای، رهایم مکن.... امشب شب قدره ولي به لطف شايان عزيز از دعاي جوشن كبير و ... خبري نيست. منم اينقدر خسته ام كه نمي تونم بعد از خوابيدنش(12:30) بلند شم و دعا رو بخونم چون صبحم بايد 7 از خواب بيدار شم. خلاصه اينكه خدا خودش منو ببخشه جديداً خيلي داستان سرهم مي كني. ديشب ميگي شير سرد مي خوام . من ميگم دلت درد ميگيره. صداتو نازك مي كني ميگي آقاي دكتر گفت: شااااااااااايااااااااااااااان يه مامان سارا بگو بهت شير سررررررررد بده، داغش نكنه .( كاش ميشد لحنتم ضبط كردو اينجا گذاشت ماه من) تا ماداريم سريال ميبينيم هم ميري تلويزيونو خاموش مي كني بعد مي گي: كارگر گفت: بچچچچچچچچچه تيليويزيونو ...
نویسنده :
مامان سارا
9:45
چند کلمه
ناز پسرا تو چند تا کلمه مخصوص به خودت داری که ما هنوز نتونستیم رمز گشایی کنیم طاباقا و اینو اون بعضی وقتا هم بعد از اسما لفظ بولو رو می یاری. شایان بولو, علیرضا بولو و .... ...
نویسنده :
مامان سارا
9:42